خسته و له و لَورده یه جا لَم داده بودم،

روبروم پر بود از گُلای قرمز و زرد و بنفش و نارنجی،

بعد از زمستونی که از سَر گذشت، اینجا انگار بهار و تابستون بهم رسیده بودن.

هوا رو به تاریکی میرفت،یه نفر انگار ستاره ها رو از خواب بیدار میکرد،

ماه وسط آسمون خرامیده،جا خوش کرده بود،زوزه باد توی درخت ها می پیچید

و تاریکی،از هر جایی سرک میکشید.

بچه ها اونطرف غرق و گیج و منگ بازی بودن،چشمام و بستم و برای لحظه ای

احساس کردم که شاید آرامش نزدیک تر از مرگ بهم باشه،

چشمام خود بخود باز شد،روبروم ایستاده بود،

زل زده بود به چشمام،چشم هایی که فروغ شونو پشت عینک از دست داده بودن،

بیشتر شبیه دو تا شیشه بودن،همونقدر سرد،همونقدر سنگ،

آروم پشت سرم نشست،گیره موهام و بازکرد،شروع کرد به بافتن موهایی

که موجشون دریا رو به سُخره میگرفت،لابه لای موهام گل میزاشت،از هر رنگ ،از هر شاخه،موهام و بافت،

آروم خوند:در شبانِ غم تنهایی خویش

عابد چَشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شبِ جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من

گیسوان تو شبِ بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو،

موج دریای خیال،

کاش با زرورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو،من

بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه عمر سفر میکردم

شعر رو خوند، و آروم رفت.انگار که هیچوقت نبود،انگار که هیچ وقت نخوند،

 و من خیره به مویی که در باد ت میخورد و باغی که گل هاش،گل نمیدادن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها