دروغگویی روی مبل



من در رگ هایت قدم میزدم و تو در مغزم رخنه میکردی،

زیر انبوه شوری ها و خزه هایی که به ما چسبیده بود،

ساحل موهایت را کویر کرده بود و آب،تنت را دریای آرام؛

لَم داده زیر آوار احساسی ناشناخته،موهایت را رج به رج میشکافتم 

و ستاره ها را از لای موج ها بیرون میکشیدم

از پشت شانه هایت،بر فراز چشم هایت،خورشید طلوع کرد

و من پری وار ترین معشوقه تاریخ را در میان بازوان خود،فتح کردم

ایستاده در روی سبزینه ابرها،لب های کبودت را بوسیدم

چشمان خمارت را بوسیدم،گونه های یخ زده ات را بوسیدم

و من چال های ناپیدای گونه هایت را بوسیدم.

طوفان شده به گِرد تنت گشتم 

و احساست را به خودم ،لای انگشتان گره کرده ات پیدا کردم

باد لای موهایت چرخ میخورد و پیراهن خیست همچنان به بلور تنت چسبیده بود!

ناگاه به خودم آمدم،انگار تویی در من مرده بود.

آری تو در میان حجم حفره های بی امان من گمشده،مرده بودی

و من ندانسته تو را از دست داده بودم،

تو را درون خود کشیدم،میان هجوم آب های وحشی اقیانوس آرام

تو لا به لای تن من در جهان نهان شده، مانده بودی 

و هر تکه از بدنت یاد آور خاطرات ما بود،

در همان صبح دوست داشتنی،زیر انبوه شوری ها و خزه هایی که به ما چسبیده بود.


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

پدربزرگ من.چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد. هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبه ش میذاشتیم، یه چیز بهم می گفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:" میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه، وقتی بازی تموم میشه همه مهره ها، پیاده ها، شاه ها و وزیرها‌ همه به یک جعبه برمیگردن."


دروغگویی روی مبل/lying on the couch

اروین دی یالوم


لبانت

     به ظرافتِ شعر

‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند 

که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید

تا به صورتِ انسان درآید.


 


و گونه‌هایت

              با دو شیارِ مورّب،

که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و

                                     سرنوشتِ مرا

که شب را تحمل کرده‌ام

بی‌آنکه به انتظارِ صبح

                          مسلح بوده باشم،

و بکارتی سربلند را

از روسبی‌خانه‌های دادوستد

سربه‌مُهر بازآورده‌ام.


 


هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم .

شاملو


من باید زودتر بدنیا می آمدم

تو از شمال می آمدی و من از غرب

آنوقت در دانشگاه ادبیات همدیگر را می دیدیم

تو برایم کتاب حافظ می آوردی

و همه شعر های حافظ را بخاطرت از بَر میکردم

برایت اهنگ میخواندم

چه سکه هایی که سر تلفن زدن از دست دادیم

دور از چشم همه کافه میرفتیم

راستی که سینما با تو چقدر می چسبد

و با دوربین های سیاه سفید عکس میگرفتیم

روزی که اتاقت را دیدم و خندیدم به تمام عکس هایی که از من داشتی

و سفری که کی رفتیم

و شبی که برای اولین بار مرا بوسیدی

همان شب گرم تابستانی

که فقط صدای رفتگر ها بود

و بعد تو گفتی که مرا دوست داری

گفتی نمیتوانی،آنقدر دوستم داری که هرشب تا صبح برایم نامه مینویسی

و همه نامه را نشان دادی

و من خندیدم،غرق در اشک خندیدم 

تو را بوسیدم و همه چیز یادم رفت

ولی من آنجا بودم تو مرا ندیدی

من فقط عاشقم

امشب هم مثل همیشه دم در خانه ی تو پرسه میزنم

همه بی خانمان ها مرا میشناسند

باز صدا میزنند :هی این دیونهه

و من میخندم،غرق در درد میخندم

و تو زنت را میبوسی 

و من حافظ میخوانم ،گریه میکنم و من میمیرم

امشب از غصه ی این درد میمیرم


زوزه مرگ در گوشم می پیچید

من ،ترانه فلک را یدم

بر سر تو هزار و یک شب سایه انداخته

چشم هایت شق القمری از دوران محمد

من بر پیشانی تو فلک را درنوردیدم

من روی دوتیغ گونه هایت شاهرگ زدم

و لبت

لبت که یادگار هزار شیشه خون عاشقان است

که من روی لب تو دریای سرخ دیدم

و چگونه بگویم من خواستم که در چاه دو گونه ات نیفتم،ولی مگر یوسف را از چاه رهایی بود؟

برف تپ تپ می افتاد

من بنفشه بهار را کنار خود داشتم!

و لبانت مرا به بزم سرخ شرابش فراخواند

ایا مست شراب را از حد ترسی است؟

من تو را در آغوش گرفتم

من حتی صدای حسرت خاک یخ خورده را هم می شنیدم!

که از طراوت لب هایت گلی روید

و هفت آسمان زیر حرارت تنت قندیل بست

من توی خانه ام پر پیدا کرده ام

پرنده ای که بال داشته باشد ماندن برایش مسخره است

من اشک میریزم و میدانم که اسماعیل خاک که این خانه مرده را کنار خواهد زد

و شکارچی اینجا بدنبال تو خواهد گشت

ولی هیچ کس که نمیداند

بسترم صدف خالی یک تنهاییست 

و تو چون مروارید ،گردن اویز کسان دگری


خسته و له و لَورده یه جا لَم داده بودم،

روبروم پر بود از گُلای قرمز و زرد و بنفش و نارنجی،

بعد از زمستونی که از سَر گذشت، اینجا انگار بهار و تابستون بهم رسیده بودن.

هوا رو به تاریکی میرفت،یه نفر انگار ستاره ها رو از خواب بیدار میکرد،

ماه وسط آسمون خرامیده،جا خوش کرده بود،زوزه باد توی درخت ها می پیچید

و تاریکی،از هر جایی سرک میکشید.

بچه ها اونطرف غرق و گیج و منگ بازی بودن،چشمام و بستم و برای لحظه ای

احساس کردم که شاید آرامش نزدیک تر از مرگ بهم باشه،

چشمام خود بخود باز شد،روبروم ایستاده بود،

زل زده بود به چشمام،چشم هایی که فروغ شونو پشت عینک از دست داده بودن،

بیشتر شبیه دو تا شیشه بودن،همونقدر سرد،همونقدر سنگ،

آروم پشت سرم نشست،گیره موهام و بازکرد،شروع کرد به بافتن موهایی

که موجشون دریا رو به سُخره میگرفت،لابه لای موهام گل میزاشت،از هر رنگ ،از هر شاخه،موهام و بافت،

آروم خوند:در شبانِ غم تنهایی خویش

عابد چَشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شبِ جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من

گیسوان تو شبِ بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو،

موج دریای خیال،

کاش با زرورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو،من

بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه عمر سفر میکردم

شعر رو خوند، و آروم رفت.انگار که هیچوقت نبود،انگار که هیچ وقت نخوند،

 و من خیره به مویی که در باد ت میخورد و باغی که گل هاش،گل نمیدادن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها